ربیعة الرأی

در سال ۵۱ هجری كه گردانهای لشكر اسلام، برای آزادی بشريّت از بندگی انسانها، غرب و شرق را در می‌نورديدند، امير خراسان و فاتح سيستان، صحابی بزرگوار، حضرت رَبيع بن زياد حارثی نيز در رأس لشكری به قصد عبور از رود سيمون و فتح سرزمين‌های ماوراء النهر، حركت كرد. غلامش به‌نام فرّوخ نيز در اين سفر با او همراه بود، نبرد آغاز شد. شجاعت و دلاوری فرّوخ در نبرد با كفّار، او را بيش از پيش به نزد امير محبوب و بزرگوار گرداند.

بالاخره بعد از نبرد سنگين با دشمن، لشكر از رودخانه عبوركرد. به محض گذشتن از رودخانه، امير و لشكر همگی وضو گرفتند و به شكرانۀ اين فتح بزرگ، دو ركعت نماز خواندند. سپس امير خواست كه از فرّوخ به خاطر رشادت‌ها و شجاعت‌هايش در اين نبرد، تقدير به عمل آورد؛ در نتيجه او را آزاد كرد و سهم‌ غنيمت و هدايای بسيار ديگری نيز به او داد.
طولی نكشيد كه امير دارفانی را وداع گفت و فرّوخ بسوی مدينۀ منوره باز گشت.

در آن زمان از عمر فرّوخ سی سال می‌گذشت. تصميم گرفت كه خانه‌ای بخرد و ازدواج كند، همانطور هم شد. خانۀ مناسبی خريد و با زنی عاقل، فاضل و متديّن كه تقريباً با او همسن‌ و سال بود ازدواج كرد. زندگی در آن خانه و در كنار همسر مهربانش برای او لذّت‌بخش بود؛ اما نتوانست او را از رفتن به جهاد باز دارد.

174
با شنيدن اخبار پيروزی مجاهدين، ميل و شوق او به جهاد بيشتر می‌شد. در يكی از روزها، خطيب مسجد نبوی با اعلان خبر پيروزی مجاهدين، مردم را به شركت در جهاد تشويق كرد.

فرّوخ با شنيدن اين سخنان به خانه برگشت و به همسرش گفت: می‌خواهم به جهاد بروم.

همسرش گفت: ای ابو عبدالرحمن! مرا با اين جنينی كه در شكم دارم تنها می‌گذاری! گفت: شما را به خدا می‌سپارم، اين سی هزار دينار را بگير و از آن برخودت و فرزندت خرج كن.

بعد از چند ماه همسرش وضع حمل كرد و پسری را به دنيا آورد كه او را «ربيعه» ناميد.

از همان زمان كودكی‌، آثار نجابت و تيزهوشی براو پيدا بود.

مادرش او را به معلّمان و مربّيان سپرد تا او را آموزش دهند و تربيت كنند.

طولی نكشيد كه خواندن و نوشتن را آموخت سپس قرآن كريم را از بر نمود و بعد ازآن به حفظ سنّت نبوی و امثال و اشعار عرب پرداخت و مسائل زيادی از دين را آموخت.

روز به‌ روز بر علم و تقوای ربيعه افزوده می‌شد. مادرش به خاطر پيشرفت او در مسائل علمی و تربيتی، اموال زيادی را نثار معلمان و مربيان او می‌كرد. سالها گذشت و از پدرش فرّوخ خبری نشد. اقوال مختلفی از او می‌رسيد، بعضی‌ها می‌گفتند اسير شده، بعضی ديگر می‌گفتند: شهيد شده و عدّه‌ای می‌گفتند: زنده است و در راه خدا جهاد می‌كند.

ربيعه به سن بلوغ رسيد، افراد دلسوز به مادرش می‌گفتند: ربيعه به اندازۀ كافی علم آموخته، او را بفرست تا كار كند و مخارج خانواده را تأمين كند؛ امّا مادرش می‌گفت: از خدا می‌خواهم كه هرچه به خير او است بـرايش انـتخاب كـند، ربـيعه عـلم را انتخاب كرده است.

ربيعه با جديّت و تلاش، راهی را كه انتخاب كرده بود می‌پيمود و مثل تشنه‌ای كه به‌دنبال آب است حلقه‌های درس را دنبال می‌‌كرد.
او از بقايای صحابه امثال انس بن مالك رضی الله عنه و بزرگان تابعين همچون سعيدبن المسيب و سلمه بن دينار استفاده برد.

روزها و شبها تلاش می‌كرد. و وقتي كسي به او می‌گفت: كمی به خودت رحم كن، در جواب می‌گفت: «از اساتيدم شنيدم كه می‌گفتند: هر گاه همۀ وجودت را به علم دهي، علم بعضي از خودش را به تو می‌دهد».
ديری نپائيد كه شهرت ربيعه به همه جا رسيد. شاگردانش زياد شدند و قومش او را سرور خود ساختند.

زندگی او به خوبی و آرامی می‌گذشت. نيمی از روز را در بين اهل خود و نيمی ديگر را در مسجد نبوی در مجالس علم می‌گذراند.

تا آنكه ناگهان حادثۀ عجيبی رخ داد. در يكی از شب‌های تابستان، سواره ای شصت ساله وارد مدينه شد و سوار بر اسب كوچه‌های مدينه را به قصد خانۀ خود،‌ طی می‌كرد؛ اما نمی‌دانست كه خانه‌اش باقی مانده يا خير! زيرا از آن زمان سی‌سال گذشته بود.
چيزی از نماز عشاء نگذشته بود و مردم در كوچه‌های مدينه رفت و آمد می‌كردند؛ اما كسی به آن سوار توجّهی نمی‌كرد تا آنكه ناگهان متوجّه خانۀ خود شد در را باز ديد. از فرط خوشحالی، قبل از اجازه گرفتن، وارد خانه شد.

صاحب خانه با شنيدن صدای در، از بالا به داخل حياط خانه خيره شد. ديد كه مردی با در دست داشتن شمشير و نيزه، شبانه وارد خانۀ او شده است! با خشم به طرف او رفت و گفت: ای دشمن خدا ! از تاريكی شب استفاده می‌كنی و وارد خانۀ مردم می‌شوی ؟! سپس مثل شير به طرف او حمله برد و فرصت حرف زدن را به او نداد.

دو مرد به هم ديگر پريدند و سر و صدايشان بالا رفت و همسايگان، خانه را احاطه كردند تا همسايۀشان را ياری كنند. صاحب خانه،گردن آن مرد را گرفت و گفت: ای دشمن خدا تو را رها نمی‌كنم مگر در نزد حاكم.

مرد گفت: من دشمن خدا نيستم و گناهی را مرتكب نشده‌ام، خانه خودم هست؛ چون در باز بود داخل شدم. سپس رو به مردم كرد و گفت: گوش دهيد: اين خانۀ من است من فرّوخ هستم آيا كسی نيست كه مرا بشناسد.

با شنيدن صدا، مادرِ صاحب خانه از خواب بيدار شد و از پنجره به بيرون نگاه كرد، ديد كه شوهرش است. تعجب كرد، ناگهان فرياد زد: او را رها كنيد: ای ربيعه، او را رها كن، پدرت هست.

ای ابو عبدالرّحمن (فرّوخ) مواظب باش او پسرت هست.

با شنيدن اين سخنان ربيعه دست و سر و گردن پدر را بوسيد. مادرش پائين آمد تا بر شوهرش كه سی سال او را نديده بود و از او قطع امید كرده بود، سلام كند. دو همسر شروع به صحبت كردند؛ اما یک چيزی ذهن مادر ربيعه را به خود مشغول كرده بود، به خود می‌گفت: اگر از من سؤال كند كه آن سی‌هزار دينار كجاست؟ چه كار كنم؟ آيا اگر به او بگويم كه آن پولها را خرج فرزندمان كرده‌ام قانع می‌شود؟ آيا باور می‌كند كه فرزندمان بسيار اهل انفاق هست و چيزی را باقی نگذارده است؟!

در حالی كه مادر ربيعه در اين افكار بود ناگهان همسرش گفت: اين چهار هزار دينار را روی آن سی هزار دينار بگذار تا با آن باغ يا چيز ديگری بخريم؟ زن ساكت ماند، شوهر گفت آن مال كجاست؟ زن جواب داد:مال را در جايی گذاشته‌ام كه بايد می‌گذاشتم، إن شاءالله آن را می‌آورم.
صدای اذان، صحبت آنها را قطع كرد. فرّوخ برخاست تا وضو بگيرد. وضو گرفت و به طرف در رفت و سؤال كرد: ربيعه كجا است؟ گفت: زودتر از تو به مسجد رفت و احتمالاً كه تو به نماز جماعت نرسی.

فرّوخ به مسجد رفت امام از نماز فارغ شده بود. خودش نماز خواند. سپس رفت و بر رسول ‌الله صلی الله علیه وسلم سلام كرد. سپس به طرف روضۀ شريفه رفت و در آنجا نماز سنّت خواند. وقتی كه خواست به خانه برگردد متوجه مجلسی از مجالس علم شد كه تا به حال نديده بود.

مردم حلقه ‌به ‌حلقه دور شيخ را احاطه كرده بودند بطوری كه مسجد پر شده بود و جای ايشان نبود. پيرمردان وافراد با شخصيت و جوانانی قلم به دست، آ‌نجا حاضر بودند كه با توجّه به سخنان او گوش می‌ دادند و يادداشت می‌كردند.

فرّوخ بسيار سعی كرد تا صورت شيخ را ببيند؛ امّا موفق نشد. بيان قوی، علم راسخ و حافظۀ عجيب شيخ، او را به شگفتی وا داشته بود. طولی نكشيد و مجلس شيخ به ‌پايان رسيد. مردم به سوی او هجوم بردند و تا خارج از مسجد او را همراهی كردند.

فرّوخ از مردی ‌كه دركنارش بود پرسيد، اين شيخ كيست؟ مرد با تعجب به او گفت مگر تو اهل مدينه نيستي؟ گفت: بله، گفت: آيا در مدينه كسی هست كه شيخ را نشناسد؟ فرّوخ گفت: مرا معذور بدار، زيرا سی سال در مدينه نبودم و ديروز برگشته ام.

مرد گفت: اشكالی ندارد، بنشين تا دربارۀ شيخ برای تو توضيح دهم.

اين شيخ از بزرگان تابعين و علمای مسلمين و محدّث و فقيه و امام اهل مدينه است. افرادی چون ابو حنيفه، مالك بن انس، سفيان ثوری، اوزاعی، و غيره در مجلس او حاضر می‌شوند.

او مردی سخاوتمند، متواضع و دارای اخلاق ارزنده است.

فرّوخ گفت: امّا شما اسم شيخ را به من نگفتی؟

مرد جواب داد: او ربيعة ‌الرأی است.

فرّوخ گفت: ربيعة ‌الرأی!!

مرد گفت: بله، ربيعة ‌الرأی. اين لقب را علمای مدينه به او داده‌اند؛ زيرا وقتی حكمی را در كتاب خدا و سنت رسول‌الله صلی الله علیه وسلم نيافتند به او مراجعه می‌كنند و او اجتهاد می‌كند و از طريق قياس به‌ آنها جواب می‌دهد، جوابی كه نفس و قلب با آن آرام می‌گيرد و قانع می‌شود.

فرّوخ گفت: نام پدر شيخ را نگفتی؟

مرد گفت: او ربيعه‌ بن ‌فرّوخ (ابا عبدالرّحمن) است. بعد از رفتن پدرش به جهاد تولد شده و مادرش سرپرستی تعليم و تربيت او را به عهده گرفته است و قبل از نماز شنيدم كه پدرش ديشب برگشته است. در آن هنگام اشك از چشمان فرّوخ سرازير شد كه مرد علّت آن را نمی‌دانست. شتابان بسوی خانه خود رفت.

همسرش او را با چشمانی پر از اشك ديد. گفت: ای پدر ربيعه، چه شده؟! گفت: خير است، فرزندمان را در مقامی از علم و شرف ديدم كه قبل از او كسی را به اين وصف نديده بودم.

مادر ربيعه فرصت را غنيمت شمرد و گفت: حالا كدام يك برای تو بهتر است، سی‌هزار دينار يا اين مقام والاي فرزندت؟

گفت: قم به خدا كه اين مقام فرزندم از همۀ اموال دنيا برای من دوست داشتنی‌تر است.

مادر ربيعه گفت: من همۀ اموال را در جهت تعليم و تربيت فرزندمان خرج كردم آيا راضی هستی؟

گفت: بله، خداوند از طرف من و ربيعه و تمامی مسلمانان تو را جزای خير دهد.

برگرفته از: صور من حیاة التابعین دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا

برگردان: شیخ علی جلالی

درباره ی شیخ علی جلالی

همچنین ببینید

امام نووی و کتاب ریاض الصالحین

اسم و نسب ایشان: نووی، امام حافظ شیخ الإسلام، محی الدین ابوزکریا یحیی بن شرف …

یک دیدگاه

  1. ابو محمد الاحوازي

    جزاكم الله خيرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × یک =

-- بارگیری کد امنیتی --